شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
سلام. بچه ها من این متن رو بعد از اینکه حرفهای یک خانوم رو شنیدم گفتم.این متن حتی یک گوشه ی کوچیک از حرفاش رو بیان نمی کنه که چقدر یک آدم باید توی زندگی صبور باشه.هرچند همیشه یاد گرفتم که یک طرفه در مورد آدمها قضاوت نکنم اما نمی دونم چرا این دفعه هر کاری می کنم نمیشه.دوست دارم همه ی حق زندگی این زن بهش برگردونده بشه،زنی که همه ی جوونیش رو پای مردی گذاشت که هیچ وقت احساسش رو درک نکرد و همیشه به اون مثل یک عروسک نگاه می کرد که باید همیشه توی دستاش باشه و عقده های کودکیش رو سر این زن خالی کنه.یا شاید هم حالا دیگه از اون یه فردی ساخته که توی هیچ کجای قلب آدمها جایی نداره...سیاهی قلب این مرد حتی بعد از طلاقشون هم تمومی نداره.نرگس عزیزم میدونم که این متن رو می خونی بدون همیشه دوست خوب تو می مونم. "تقاص یک جنون" باد می وزید و او رفتن گرفت...به ناکجایی که نمی دانست اما پاهایش خوب می دانستند. باد می وزید و در آن اندوهگین فضای پر ز خاطرات شوم دسته ی گیسوانش را به دست باد سپرده بود با اشک هایی بی دلیل،اشکهایی که با عادتی جاری راه می پیمودند. می رفت هنوز به مقصدی ناپیدا که در نهایتش لرزش دست زنانه ای پیدا بود. پاهایش روانه بود و قلبش نه...می رسید اندک اندک و این آشنا دیار از دور به خاطرش آمد.آشنا دیاری که سالها غریبه می زیست درون مزرعه هایی که تمام گندم هایش اورا با دستانی پینه بسته که جای خوش می کردند در قوس داس می شناختند. تمام گاوهایش اورا با چشمانی خیره به اندوه بعداز دوشیدن شیرها می دیدند و گنجشکهای باغ خوش خیالی می دانستند اورا بی پناه که حتی در کنار یک مرد هم احساس امنیت نکرد اما بازهم نشست... باز هم نشست و در باور کثیف یک مرد خانه کرد و لانه گزید در میان سیاه دیوار های خانه چراکه جز همین اندوه خانه جایی دیوارهایش آشنا با قصه هایش نبود... باز هم ماند... باز هم نشست در کنار یک مرد.مردی که مرد بود اما نبود در تمام روزگار این زن. مردی که به خاطر گندم هایش ظرافت یک زن را به باد کتک می گرفت... انگور ها را چیدم... آنها که کمی بالاترند را چه کنم؟... -کمی قد بکش،آنها را نیز خواهی چید... پری ها را دیده ام در خواب و دیوها را لمس کرده ام در بیداری ها و تو را بارها و بارها خواب دیده ام... سردرگمم ، گیج ، مبهوت ، پریشان...از برای چه در این دلشوره ی مخوف جان می دهم؟ چه کس مرا به این اضطراب می خواند؟ نه! هیچ کس...خویش تمام اضطرابهایم را دلیلی صادقم که چرا پیش از این دورنگی نکرده بودم؟؟؟؟؟؟ از کنار دریای بی تکرار رد می شدم...باد گیسوانم را به وجد آورده بود...ماهیهای آرام و لطیف دریا نشین به قدم های سست و بی مقصد من می نگریستند و می دانستند که چشمهای من خیس می ماند به اندوهی که از درونم می تراود.تنها ماهیها دانستند و به عمق آبها فرو رفتند...ابرها همچون حصاری سخت دور آسمان تنهایی ام پیچیدند و رعد می درید تن ابرها را ، و ابرها به ناچار و به عادتی سخت می گریستند...تنها ابرها دانستند و گریستند...و من با موهایی ژولیده در باد و تنی نحیف در لباسی بلند که در تن بی جانم غوطه می خورد پاهای خسته ام را به مقصدی نامعلوم می کشاندم...و هنوز ماهیها...ابرها... انگشتانم توانی ندارند...آنقدر قلم به دست گرفتم و از تو نوشتم که هنوز حرفهایم تمام نشده از نوشتن سیر شده ام و برای نوشتن بهانه ای ندارم... نمی خواهی شوقی دوباره به انگشتانم بدهی و کمی بهانه هدیه ام کنی؟...نمی خواهی با اشتیاقی دوباره به من بازگردی؟...نمی خواهی به من امید ببخشی حتی با یک لبخند،یک نگاه...تنها دلگرمی ام نوشتن برای توست...خودت را هدیه ام نمیکنی ، لا اقل نگاهم کن تا برایت بنویسم... می تراوی در اندیشه ام،احساسم و می بخشی آرامش را به ساحل خروشان قلبم و من بیش از پیش به تو می پیوندم ، چراکه آرامش به من هدیه می کنی... کمی این طرف تر از تو می ایستم و تمام تورا روز و شب می نگرم که مبادا لطیف احساست از کناره ی دنیا زخم بردارد...
Design By : RoozGozar.com |