شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
وقتی خستگی دنیا جسم بیمارمو پر کرد قطره اشکی باز دوباره جنگل گونه ام رو تر کرد هستی از دلم جدا شد بی امید تازگی ها این غبار روی تن بود که کلاغها رو خبر کرد بسه از دنیا بریدم ، آخه نا محرم رازه روز مرگ خنده هام بود ، روزیکه شادی سفر کرد رویش خیال من مرد ، دنیا آرزوم رو دزدید تا شدم مثل یه ساقه ، همه دستها رو تبر کرد پنجره ی من دوتا میخ دارد. درست بالای سرش...که یک پرده ی آبی را تحمل میکنند. پشت پنجره ام یک عالمه حیاط دارم و حیات... یک عالمه آسمان...یک عالمه پرواز... اما نمی دانم چرا همیشه پنجره بسته است... سهم پاهایم نشستن است... راستی! تو هم پرواز پرستو ها را از پشت پنجره می بینی... آبان است... دوست دارم میان شک و یقین بایستم... درست زیر بارش سرد افکار و سوزش باد... شک کنم به بارش ابر... یقین کنم به ناله ی صبر... شک کنم به سردی باد... یقین کنم به زردی برگ... شک کنم به زن،به مردها... یقین کنم به بودن مرگ... قلبم به تپش وادار است،سینه ام به انهدام. دستهایم به زنجیر و لبهایم به سکوت... سکوتی که وادارم میکند به مرور... به عذاب های بیدار،خفته در بی جوابی اینهمه پاسخ های پر انکار... و این منم...سیر سکوت پیمای بی خیال... شک کنم یا یقین؟؟؟ اینجا سرد است اما صندلی من هنوز گرم مانده... پکی به سیگار بزنم!! اما نه...من که سیگار نمی کشم!!!! آخر مرد ها وقتی غصه می خورند سیگار می کشند. اما نه...من که مرد نیستم!!!! صندلی که تکان نمی خورد،من خودم را تکان میدهم... قهوه می خورم... و بازهم صدای مادر که دیر وقت است قهوه نخور و من گوش هایم دیگر هیچ صدایی نمی شنوند... بازهم قهوه می خورم... تو را که دوست دارم به همه ی بودنت وابسته می شوم... به چیزی تبدیل می شوم که هستی...به همان که بودی... زیرا که من همیشه آن عجیب ناشناخته را دوست دارم... سلام به همه. این شعر رو از طرف کسی که اسمش آسمونه برای کسی که اسمش ماهه توی وبلاگم گذاشتم. ... چرا باورت نشد که من عاشقت شدم؟ گله کم نمی کنم! آخه نیست دست خودم... چرا باورت نشد تو نگاه آخرم یه صدا بود که می گفت تو بری در به درم... چرا حرف دلتو به زبون نمیاری؟ تو چشام نگاه کن و بگو دوسم نداری... باید فراموشت کنم بگو تا شاید بتونم باور کنم رفتنتو نامه هاتو بسوزونم چرا باورت نشد........ پریدند به آسمان و کسی سراغ بالشان را نگرفت... حتی دانه هایی که خوردند... حتی آبهایی که نوشیدند چیزی از زمین کم نکرد... و گورهای جمعی در آسمانی که بازهم استخوان ها را به زمین پیوند میزند...ولی خاک هم حضور پرهاشان را حس نکرد در ضربه های پی در پی بیلها... و فلسفه هایی که تو ساختی... و دروغ هایی که تو بافتی... و زمستانی که سرد است هنوز.... چنگ بر زمین می کشد سرزمین بنا کند... به اجبار بی سرزمین می میرد در دو قدم... نفس بکش...دود،دود،دود... جسد برادرت را سوزاندند، جدید آیین...و تو اگر بمانی اندامت پر تاول خواهد شد. پای بر زمین بگذار... خون،خون،خون... مادرت را گلوله باران کردند دیشب.و تو اگر بمانی مجنون خواهی شد... بگیر انتقام تلاش پدرت را زیر مردانه حجم پوتین ها وبیدی که دیگر نمی لرزد...
Design By : RoozGozar.com |