شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
آن روز یادت هست که یارای رفتنم نبود و فریاد میزدی برو...بروووو....؟؟؟؟؟ گفتم بگذار هوا تاریک تر شود تا مردم کوچه چشمهایم را نبینند. بگذار لا اقل پنجره را ببندم و پرده را بکشم تا مردم کوچه صدایمان را نشنوند. اما برای تو مهم نبود. من رفتم و روز و شب حرفهایت را مرور کردم ، در خانه ای که پنجره هایش بسته بود و پرده هایش کشیده... هیچ یک از مردم کوچه نه چشمهایم را دید و نه فریادهایم را شنید... سرم را به دیوار حیاط تکیه دادم... گریه کن! این را تو گفتی. وقتی حس کردم چقدر تنها شده ام گریه کردم. پاهایم در مسیر رفتن بود اما دو چشم مضطرب گریان که پیرهنم را فشرده بود در دستان کوچکش و بی صدا میگریست نگهم میداشت... چطور می توانست رهایی یابد کبوتری که پرهایش را چیده بود عشق کودکش؟در قفسی که نه آب بود و نه دانه... من بودم و مشتی خاکستر لحظه ها.لحظه های جوانی ام که آبستن اجبار شد.من مرگ را چشیده بودم. یک زن ، وقتی پناه آغوش همسرش بمیرد ، تمام خلأ زندگی اش یک جای امن است. برای رفتن همه چیز مهیا بود. یک چشمم به در و چشم دیگرم یه خواهشی مظلوم که...نرو... نه...من تنها نبودم. نشستم و کودکم را میان چادری سیاه که بر سرم بود به آغوش کشیدم. حلقه ی اشکی که میان چشمانمان بود اسیر لرزش ترس یک سرانجام نامعلومم شد... یک مادر حتی اگر بمیرد از خون خود کودکش را شیر خواهد داد... من شانه خالی کردم...عقب عقب... ازحضور دستهای تو... و من...شانه هایی سرد... من ماندم و اشتباهی بزرگ... چهره ام را کنار میزنم تا تو جلوه کنی... از پس چشمهایی که دیگر از آن من نیست... از برای لحظه های ناب،از داشتنش تا باختنش تورا بهانه می کنم چراکه در پس هر ماجرا تویی. در پس هر گشوده دری دستهای توست. و تو آغاز و حتی پایان من... تو از برای من و من از برای تو درحالیکه تو از دریچه ی چشم های من. و چشم های من برای تو... هوا پس است و اوضاع من خراب... دل امروز گرفته تر از دیروز و کسی باید... کسی تا دورم کند از اندوه ، از خاکستر تنهایی که ذره ذره وجودم را زیر حجم خود دفن می کند... تنم سرد میشود...روحم می شکافد از حیرت،ابرهای اندامم را،و نه از برق... و باز هیچ جز اشک مرا التیام نمی بخشد... و تو تنهایی ام را با عطر خوش یک سیب هیجان بخشیدی... خاطره ی یک گاز شیرین،به شیرینی ما شدنها و اما تا انتها؟ _نه... تلخ می شود عادت! و پس از آن رسیدن آنچه نباید می رسید... هیچ وقت هیچ نخواهد دانست... هیچ کس هیچ نخواهد دانست... بار خود را بستم... من هنوز هم به تنم دارم ، آن پیرهن هدیه ی تو و نخواهی دانست که ز سرمای زمستان نبودت به چه سان بگذشتم!!!!! گاه گاهی چشم خود را به تن باد سپار تا مرا نیست ببینی در یاد... لحظاهایم...لحظه هایی که نفس حبس شد و خاک شد لحظه ای همبستر باد. تو نخواهی دانست که چه روز است لحظه ی رفتن من... و نخواهی دانست مرگ من! خاک پر خون شده از پیکر پر دشنه ی من... تیشه که به ریشه اش میزنند فرود می آید بازهم... به دیوار کوتاه باغ من... من از زندگی ام... می شود سیب نخورد؟؟ می خوانی ام ؟...یا نه! می نوازی ام؟ اما نه!!!! یا که سنگم کرده ای بازهم به دستت! می اندازی ام؟؟؟؟ نه!!! شیشه می خواهی ، آب ، پرنده می خواهی یا دل؟؟؟
Design By : RoozGozar.com |