شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
هااااای...آهااااای!!! دلم جنگل میخواهد.باران.دلم تگرگ میخواهد،تگرگ... میان ابرهای آلوده ی بی باران اشک نمیچسبد. میان هوای خشک و متعفن تنها پوسیدن میچسبد. چرا نمیشود به زندگی پشت کرد؟ولی همیشه پشت زندگی به ماست؟ دلم جنگل میخواهد و باران...فریادی که میان انبوه درختان بپیچد. قانع باش و بخند ما اهل یک دیاریم.پایت را که از مرزها بیرون بگذاری کشته میشوی. نمی توانم پیش بینی ات کنم!!!دوستم داری؟نداری؟ اصلأ بگذار به کارم برسم ،وقتی گرهی از مشکلم باز نمیکنی چرا باید به تو فکر کنم؟ گاهی کمرنگ،گاهی پر رنگ.تمام و ناتمام،سایه ام با من...مثل تو. بگو برای چه عاشق شدی؟ _دست من نبود... هر اتفاقی دلیل دارد بگو برای چه؟ _عشق تنها اتفاق بی دلیل است... پس بگو با چه عاشق شدی؟ _یک نگاه... میبینید چگونه خودش را از گناهی که کرده دور میکند؟ _من گناهی نکرده ام!!!!!ترسی ندارم از هرچه خواهد شد... اگر پایان من رفتن است چه فرقی میکند کی باشد؟روح من به پرواز محتاج است... کافیست دیگر...اعدام.... و میخندید او که قلبش را خالصانه باخته بود پای چوبه ی دار... تبرعه شد...صدایی آمد!!!! چرا؟ قاضی دیروز عاشق شد. عاشق را عاشقان می دانند... اگر با نور چشم، قلب رو شنم را در تاریکی سینه ی زخم دارم ببینی... سایه ی مردی بر دیواره اش خواهد افتاد...خفته در خاک... دل پیشانی ام برای دستهای تو تنگ است...تب کرده ام... دیروز همه روی زمین جا میشدند... از پنجره ها خورشید پیدا بود... آسمان شب حقیقی بود... ابرها باریدنی بودند... امروز که پنجره ها را برای ندیدن باز میکنیم همین که نمیمیریم خدارا شکر... مادرم!!! یادت هست آن روز که پرسیدی چرا غمگینی؟ گفتم هیچ و لبخند زدم... چگونه میتوانستم پنهان کنم آن آتش نهفته در قلبم را؟ آن هم از تو... تو خوب میدانستی و خوب میدانی که این آتش هنوز هم روشن است... آن شبی فهمیدم که تکیه بر دیوار زده ، آرام با من میگریستی... کاش انسانهای بی مصرف هم بازیافت میشدند...
Design By : RoozGozar.com |