شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
وقتی که بامن کودکانه میدوی صادقانه گریه میشوم...
به من لطافت زن بودن را یاد میدهی وقتی که با نوازش دستهایت
گلی به روی موهایم میزنی...
حس اعتقاد و اعتمادی که از تو میگیرم
به اندازه ای هست که اگر دور باشی
با اطمینان بگویم
که هر لحظه به من فکر میکنی...
وقتی در چشمهای میشی ات
لرزش شعله های شمع آهسته آهسته قرارم را میگیرد
اینکه زیبایی چیست را...تازه میفهمم...
من در چشهمای تو حبس شدم...
رهایی ام بازهم به دست چشمان توست...
سکوتی که شبهای من دارد در هیچ کجای عالم نیست...
حتی شمع هم مثل من نمیسوزد...
کجای این دنیا نوشته آب یعنی حیات؟
باران هم نجاتم نمیدهد...این یعنی حیات... تلخ تر از این هم میشود؟ تلخ تر از یک ناکامی محض!!! پس آرزوهایت کو؟ می شود من از این مرداب رها شوم؟ امروز که به یاد زمستون و پاییز افتادم دلم تنگ شد. آخه من از زمستون خاطره های قشنگی دارم. میدونی...کاش بازم بچه میشدیم کاش بازم فقط دغدغه مون برد باخت لی لی ها و هفت سنگها بود...دعوا با هم بازی ها و جر زدن ها و زمین خودنها... کاش مث خاله بازی بچگی ها بازم سفره هامون به روی هرکی که از راه میرسید باز بود حتی اگه غذای مهمونمون یه تیکه نون بود. راستی رفیق یادت میاد بچگی ها بهونه میگرفتیم که چرا بزرگ نمیشیم؟کاشکی همون لحظه ها بر میگشت و میگفتیم،مامان!بابا!چی میشد بزرگ نشیم؟ هییییییی.... کاش همون زمستونا بر میگشت... دستکشهای خیس از برف و دستهای یخ کرده... خنده های از ته دل... وای که چقدر دلم واسه خنده های بچگی تنگه... چی میشد هیچ وقت بزرگ نمی شدیم؟ بگو بی من زمانه ات چطور میگذرد؟ آرامی؟ جایی که هستی بازهم پرنده ها را روی شانه ات می نشانی؟ آخر همیشه میگفتی پرنده ها از آدمهای خوب نمی ترسند!! بگو هنوز هم پرنده ها دوستت دارند؟ حالا که دوستم نداری؟ لال بودم حتی دستهایم به سمتت دراز شد که... نرو.... زبانم لال بود انگار... تویی که به من سر میزنی با تو حرف میزنم شاید از روزنه ی حرفهایم کورسویی تابید اما جانم...شعله ور جانم را هرگز نخواهی دید... برایم بنویس اگر تو هم شعله ای داری... زیر سایه ات همیشه خوب بود... صدایت مال من بود،هوایت،نفست، عطر خوش پیراهنت... بگو برای کسی سایه شدی؟ اگر کسی بود بگو... همه چیز را بردی حتی نگذاشتی زیر سایه ات بمانم...
Design By : RoozGozar.com |