شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
حتی اگر در تنگنا باشی،دستهایت در بند باشند و کلامت از نگفته ها مملو چشمهایت که آگاه باشند کافیست... اینجا مردم شهر چشمها را به روی باطن بسته اند... به خدایمان قسم این من آن منی نیست که تو میگویی... اما تو... کسی که بر او خط میکشی و شهره ی عامش میکنی شاید دردانه ی خدا باشد... چرا قضاوت کنیم؟ جایی خواندم آدمها خوب یا بد نیستند،آدمها فقط متفاوتند... مرا سرزنش نکن که مثل تو نیستم،مثل تو نمی اندیشم،من خودم هستم نه تو. تو از من چه میدانی که آتش جهنم را برای من ترسیم میکنی؟ تو من را میبینی نه اندیشه ی من را. گیرم که من جهنمی ام،تورا چه میشود با آبرویی که بر باد میدهی؟ پاییز بود و خورشید به مشرق نزدیک میشد... غروب دلگیر من از همان طلوع آغاز شد... نه...باران نمیبارید اما من!!!دختر بارانها برای اولین بار گریه سر داد که مرا باز گردانید... اما دیر شده بود.به خواست من نبود آمدنم اجبار شد.... نوزده سال است که پرسه میزنم... هنوزهم خاطرات آن اولین گریه رادر قلب دارم. نمی خواهم برایم دل بسوزانی این اشکهاست که صبورم میکند. به تو اعتماد دارم اما تردید هم هست... از این بی اعتقادی خسته ام... خدایا همین نوزده سال برای امتحانم کافیست.میترسم.خدایا. میترسم مبادا روحم را به چیزی ببازم که شایسته ام نیست... من دختر بارانم خدایا بگذار برویانم...من از سیلاب ویرانگر شدن میترسم... سلام رفیق هم درد من... چقدر دغدغه ها زیاد شده.تقصیر کسی نیست که با دستهای خود داریم گور خود را میکنیم. تقدیر کسی نیست که لگدمال روزگار میشویم.... خدا گفت به روزی ات قانع باش و نیستیم. پاک بمان و پاک بازگرد و آلوده شدیم... و زمانی شده است گاهی زنانگی یک زن اسیر بی ارزش ترین ارزش دنیا شده... پول... بگو با چه رویی در چشمهای خدا نگاه کنیم؟ خبر بده از خودت بی وفا دلم تنگ شده... میگفتند دنیا بزرگ است.شایعه بود. من اینجا و تو اینجا و هردو دور از هم،بی خبر از هم.... آه قلبم... دنیا همه را طرد میکند و جایی نیست برای رفتن... من طرد شده ام زخمی کوچه های نمناک... به خدا،خدا نگذاشت رهایت کنم... خدا؟ به آن معرفتی که میخواهی نرسیده ام؟ همیشه به ندای درونت گوش کن تو از ابتدا پاک آفریده شدی اگر روحت گفت نه...خدا هم میگوید نه... اگر من روح بی نهایت دارم اگر به این دنیا قانع نیستم اگر با هیچ چیز آرامش نمیگیرم اگر به دیداری امید دارم که شک همگان را بر انگیخنه دلیلش شعله ایست که خدا خود از ازل در قلبم افروخته است... میدانی؟ به من لبخند بزن... آیا میشود با آب نوشت عشق؟ تو بخند...من مینویسم... شاید جواب دنیا چیزی بجز سکوت باشد بیا انتقاممان را بگیریم بعد بمیریم...
نمیدانم چرا وقتی به دیوار تکیه کردم فرو نریخت!!!
Design By : RoozGozar.com |