شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
از اینکه عقیده ام را نادیده میگیری دلخورم از اجبارهایت به ماندن از اینکه قدرت پروازم را گرفته ای دلخورم نه از در قفس ماندن... سایه های عجیبی می بینم... سایه هایی که تو هرگز نمی بینی... سایه هایی که مرا تهدید میکنند... من میترسم از اینکه میبینم و تو بی خیالی از اینکه نمی بینی... تو از حاشیه های قاب دلتنگی ام بالا رفتی. مثل یک کودک شاد پاهایت را آویزان کردی و شعر بادبادک های رنگی را خواندی... من از دور تماشایت می کردم و تو کودکانه دستهایت را دور دهانت گرفتی و فریاد زدی بیا!!!!!! آرام آرام قدم برداشتم و به سویت آمدم... دستهایم را گرفتی و بالا بردی و من اولین بار بود که دنیایم را انقدر رنگارنگ میدیدم... چهار رکعت نماز میخوانی... چیزی در قلب تو در جریان نیست... خلوص در رگ هایت رسوب کرده... امشب دوست داشتم یه چیزی بنویسم اما نمیدونم چی باید بگم...انقد حرف برای گفتن هست که مجال انتخاب نیست... شاید گاهی سکوت بهترین حرف برای گفتن باشه... امروز نمی خواهم از خودم بنویسم...فقط از تو... کجایی؟چه میکنی؟حالت چطور است؟ هنوز هم قلب مهربانت مثل همیشه به یاد من می تپد؟ بیا باهم از بی هم بودن حرف بزنیم... اما تو کجایی؟از چه کسی میشود حال تورا پرسید؟ از روزهایت که گذشت و غصه هایی که سپری شد... باید برایت بگویم از خودم...آنقدر حرف دارم... اما قرار بود از تو بگویم... آخر از تو خبری ندارم!!! بگذریم...از خودم بگویم که چقدر دلم برایت...بقیه اش را میدانی... دلم برای مردم تنگ شده. همه قصد ضربه زدن دارن،قصد شکست دادن، اونم شکست کسی که اصلا به رقابت فکر نمیکنه. شاید من مقصرم شایدم نه.نمیدونم... فقط دعا میکنم یه روزی نرسه که منم مثل اونا شم... خدا نذار شکست ها باعث سقوطم بشه... این همه غریب و تنها مانده ام نمی خواهم گلایه کنم... بگذار جور دیگر بیاندیشم شاید تعبیر غریب بودنم سعادت است... همان بهتر غریب باشم و با غریبگان رفیق نباشم... دستهایم خالیست...خالی خالی... من از خودم چیزی ندارم من فقط قلبم را دارم. از تمام چیزهایی که دارم تنها قلبم را دوست دارم. آن روز یادم هست که کسی روحش را در قلب من به یادگار گذاشت... میخواهم تنها با قلبم به سویش سفر کنم و به او بگویم که این همه سال چه امانت دار شایسته ای بوده ام... تا کی میخواهی بنشینی و همین طور نگاهم کنی؟ تا وقتی سپیده بزند... و من از نگاه تو شرم داشتم،مضطرب بودم،میگریختم... بعدها فهمیدم دلیل اضطراب آن شبم را!!! در چشم های تو چیزی بجز ترحم نبود...
Design By : RoozGozar.com |