شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
سلام. امشب شب آرزوهاست.همیشه توی این شب یک عالمه آرزو داشتم اما حالا از بین همه ی آرزوهایی که از روی حکمت به بعضیهاشون رسیدم و به بعضیها نه ، فقط یک آرزو مونده: ((آهای دنیا!!!!تو و ضمیرهایت دیگر به کارم نمی آیید... دنبال سوم شخص غایب میگردم...)) امیدوارم همه گی به آرزوهای قشنگتون برسید... من با خودم فکر میکنم.با خودم غصه می خورم. نه از اینکه آنچه میخواهم ندارم یا آنچه دارم نمیخواهم... من از آدمها دلگیرم.من از حرفها دلگیرم. و شاید بیشتر از هرچیز از قلب ها... آخر این کوچه پس کوچه های کینه هیچ کس به مقصد نرسیده که ما برسیم... ما عابران همین راه های تکرار شده ایم... تحمل برایم سخت شده... این عقده ها با حرفهای من باز نمی شود.قلبها را نمیشود با حرف صاف کرد گاهی چیزی در تو هست که تا همیشه در تو باقی خواهد ماند حتی اگر تمام دنیا بگویند اشتباه است.چرا که عقده ها تا همیشه در توست... تا زمانی که پر و بالشان میدهی... به شکل یک تکرار همیشه حرفها را گفته ام...دریغ... بگذار با گیتارم بنوازم ترانه ای که تنها من میدانمش... بگذار با ترانه هایم آرام بگیرم... همه مثل من نیستند؟یا من مثل هیچ کس نیستم؟ من دلخورم...بی نهایت دلگیر... با حرف آرام نمیشوم... نمی دانم...این بار واقعا نمی دانم... شاید هم... همه مثل من... امشب هم می گذرد... همه ی امشب ها هم میگذرند... و من برای تو آرزو می کنم... و هیچ کسی نیست که برای من آرزو کند... چشمم که در چشم تو افتاد یک لحظه قلبم فرو ریخت... و احساس کردم که تو هم احساس مرا داری... خوب میدانم که هرگز چشمهایت دروغ نمی گویند... آنچنان از تو پرم که در آستانه ی لبریز شدنم.... یک قطره بریز جلوه ی جمالت را و لبریزم کن.... خشم انعکاس نارضایتی ست.... و به گمانم همیشه راضی بودن هم خوب نیست.... باران میشوی و می باری وقتی که تب دارم... و گاهی هم به شکل اشک وقتی که غم دارم.... تو از تمام گل واژه ها معطر تری،از صدای آب زلال تر... تو در همه جای خانه حضور داری... عمریست از خودت برای من گذشته ای و من یاد میگیرم که مثل تو از خود بگذرم تا بهشت زیر پاهایم باشد... مادرم روزت مبارک... برای گذر از معبر های هولناک تنها حضور تو کافیست... دوست دارم با تو در حادثه بمیرم بدون هیچ ماجرای اتفاق افتاده... اتفاق هاست که عشق را پیر میکند.... غم رفتنت بدجور خانه خرابم کرد... آن روز که حتی کلاغها هم با بغضی فرو خورده سکوت کردند.. از آن روز بود که در رگهای من خون سیاه جریان گرفت...
Design By : RoozGozar.com |