شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
از اینکه عقیده ام را نادیده میگیری دلخورم از اجبارهایت به ماندن از اینکه قدرت پروازم را گرفته ای دلخورم نه از در قفس ماندن... سایه های عجیبی می بینم... سایه هایی که تو هرگز نمی بینی... سایه هایی که مرا تهدید میکنند... من میترسم از اینکه میبینم و تو بی خیالی از اینکه نمی بینی... تو از حاشیه های قاب دلتنگی ام بالا رفتی. مثل یک کودک شاد پاهایت را آویزان کردی و شعر بادبادک های رنگی را خواندی... من از دور تماشایت می کردم و تو کودکانه دستهایت را دور دهانت گرفتی و فریاد زدی بیا!!!!!! آرام آرام قدم برداشتم و به سویت آمدم... دستهایم را گرفتی و بالا بردی و من اولین بار بود که دنیایم را انقدر رنگارنگ میدیدم... چهار رکعت نماز میخوانی... چیزی در قلب تو در جریان نیست... خلوص در رگ هایت رسوب کرده... دلم برای مردم تنگ شده. همه قصد ضربه زدن دارن،قصد شکست دادن، اونم شکست کسی که اصلا به رقابت فکر نمیکنه. شاید من مقصرم شایدم نه.نمیدونم... فقط دعا میکنم یه روزی نرسه که منم مثل اونا شم... خدا نذار شکست ها باعث سقوطم بشه... حتی اگر در تنگنا باشی،دستهایت در بند باشند و کلامت از نگفته ها مملو چشمهایت که آگاه باشند کافیست... اینجا مردم شهر چشمها را به روی باطن بسته اند... به خدایمان قسم این من آن منی نیست که تو میگویی... اما تو... کسی که بر او خط میکشی و شهره ی عامش میکنی شاید دردانه ی خدا باشد... چرا قضاوت کنیم؟ جایی خواندم آدمها خوب یا بد نیستند،آدمها فقط متفاوتند... مرا سرزنش نکن که مثل تو نیستم،مثل تو نمی اندیشم،من خودم هستم نه تو. تو از من چه میدانی که آتش جهنم را برای من ترسیم میکنی؟ تو من را میبینی نه اندیشه ی من را. گیرم که من جهنمی ام،تورا چه میشود با آبرویی که بر باد میدهی؟ پاییز بود و خورشید به مشرق نزدیک میشد... غروب دلگیر من از همان طلوع آغاز شد... نه...باران نمیبارید اما من!!!دختر بارانها برای اولین بار گریه سر داد که مرا باز گردانید... اما دیر شده بود.به خواست من نبود آمدنم اجبار شد.... نوزده سال است که پرسه میزنم... هنوزهم خاطرات آن اولین گریه رادر قلب دارم. نمی خواهم برایم دل بسوزانی این اشکهاست که صبورم میکند. به تو اعتماد دارم اما تردید هم هست... از این بی اعتقادی خسته ام... خدایا همین نوزده سال برای امتحانم کافیست.میترسم.خدایا. میترسم مبادا روحم را به چیزی ببازم که شایسته ام نیست... من دختر بارانم خدایا بگذار برویانم...من از سیلاب ویرانگر شدن میترسم... سلام رفیق هم درد من... چقدر دغدغه ها زیاد شده.تقصیر کسی نیست که با دستهای خود داریم گور خود را میکنیم. تقدیر کسی نیست که لگدمال روزگار میشویم.... خدا گفت به روزی ات قانع باش و نیستیم. پاک بمان و پاک بازگرد و آلوده شدیم... و زمانی شده است گاهی زنانگی یک زن اسیر بی ارزش ترین ارزش دنیا شده... پول... بگو با چه رویی در چشمهای خدا نگاه کنیم؟ دنیا همه را طرد میکند و جایی نیست برای رفتن... من طرد شده ام زخمی کوچه های نمناک... به خدا،خدا نگذاشت رهایت کنم... خدا؟ به آن معرفتی که میخواهی نرسیده ام؟
Design By : RoozGozar.com |