شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
همیشه به ندای درونت گوش کن تو از ابتدا پاک آفریده شدی اگر روحت گفت نه...خدا هم میگوید نه... اگر من روح بی نهایت دارم اگر به این دنیا قانع نیستم اگر با هیچ چیز آرامش نمیگیرم اگر به دیداری امید دارم که شک همگان را بر انگیخنه دلیلش شعله ایست که خدا خود از ازل در قلبم افروخته است... میدانی؟ به من لبخند بزن... آیا میشود با آب نوشت عشق؟ تو بخند...من مینویسم... شاید جواب دنیا چیزی بجز سکوت باشد بیا انتقاممان را بگیریم بعد بمیریم...
نمیدانم چرا وقتی به دیوار تکیه کردم فرو نریخت!!! وقتی که بامن کودکانه میدوی صادقانه گریه میشوم...
به من لطافت زن بودن را یاد میدهی وقتی که با نوازش دستهایت
گلی به روی موهایم میزنی...
حس اعتقاد و اعتمادی که از تو میگیرم
به اندازه ای هست که اگر دور باشی
با اطمینان بگویم
که هر لحظه به من فکر میکنی...
سکوتی که شبهای من دارد در هیچ کجای عالم نیست...
حتی شمع هم مثل من نمیسوزد...
کجای این دنیا نوشته آب یعنی حیات؟
باران هم نجاتم نمیدهد...این یعنی حیات... تلخ تر از این هم میشود؟ تلخ تر از یک ناکامی محض!!! پس آرزوهایت کو؟ می شود من از این مرداب رها شوم؟ بگو بی من زمانه ات چطور میگذرد؟ آرامی؟ جایی که هستی بازهم پرنده ها را روی شانه ات می نشانی؟ آخر همیشه میگفتی پرنده ها از آدمهای خوب نمی ترسند!! بگو هنوز هم پرنده ها دوستت دارند؟ حالا که دوستم نداری؟ تویی که به من سر میزنی با تو حرف میزنم شاید از روزنه ی حرفهایم کورسویی تابید اما جانم...شعله ور جانم را هرگز نخواهی دید... برایم بنویس اگر تو هم شعله ای داری... هنوز جای تیشه هایت هست روی ریشه ام به خدایمان دیگر توان روییدنم نیست...
Design By : RoozGozar.com |