شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
من رشک می برم به تو وقتی که سپید می پوشی و خیال شب را سپید میکنی... دانه بر زمین میریزی و ابر سبز میکنی... وقتی که با استشمام عطر تنت تمام گلها را به عاشقی وادار میکنی و زنبور ها را به مستی.... رهایی پشت سرت وزان است،تمام دنیا در انتظار است.... ای یقین مطلق،ای نشانه ی هستی بخش،ای لطیف خدا.... وقتی که بیایی در بدرقه ات فرشته ها هبوت میکنند، اندیشه های ناقص سقوط و دلهای در انتظار صعود میکنند.... وقتی که بیایی همه به سوی تو....آه شاید هم نه... من رشک میبرم به تو.... وقتی که حرف میزنی و تمام کائنات گوش میشوند... در انتظار تو هستم اما میترسم.... من رشک میبرم به تو که محبوب خدایی و نمیترسی.... همیشه ما محدود تریم.... قبل از ساعت 8 شب باید خونه باشیم... شب نمیشه بیرون از خونه بمونیم... ارث ما از اموال پدر کمتره... ظرف بشوریم،غذا بپزیم،خونه تمیز کنیم، آخرشم آقا پر روی پر رو بگه این چیه پختی؟ این چه وضع تمیز کردنه! هرچقدرم خوب رانندگی کنیم 1بارشو خراب کنیم دیگه دست میگیرن که بابا زن رو چه به رانندگی حالا خودشون رو نمیگن که چه سوتی های خفنی در حین رانندگی میدنااااا(به شخصه دیدم) باید 9 ماه حاملگی رو تحمل کنیم،بعد که بچه به دنیا اومد شب تا صبح خواب نداشته باشیم که نی نی شیر میخواد... آقا هم راحت خوابیده و خور و پفش رفته تو هوا،با صدای بچه از خواب میپره که:ساکتش کن میخوایم بخوابیمااااا.... ما هم که بوق!!!خواب واسه ما حرامه!!!! زن رو چه به خواب.... میری بیرون مانتو،روسری،کیف،ساق دست، هد،حجاب،لباس مناسب که بهت گیر ندن.و و و و ...... آقا راحت 1 تیشرت و شلوار میپوشه و بیرون.... هییییییییی..... خلاصه اینکه اینجوریه!!!! ولی با این همه مشکلات و محدودیت ها اگه بخوام یه بار دیگه متولد بشم ترجیح میدم بازم و صد هزار بار دیگه هم دختر به دنیا بیام..... روی چمن های خیس و خنک دراز کشیدن چقدر لذت بخش است.... اما... برای دختر ها زشت است که در پارک دراز بکشند. خون جگر میخوری.... برای انکارش میگویی که گیاه خواری.... خواب بودی تا الآن؟ نه!تمام شب رو نخوابیدم.... فقط به تو فکر میکردم.... من خندیدم.... و تو بحث را عوض کردی... از چشمهای پف کرده ات همه چیز پیدا بود.... زندگی ما آدمها رو میشه با یه آسمون و یه گردونه تصور کرد. همه ی ما با طنابهای رنگا رنگ و جورواجور از این گردونه آویزونیم. آفتاب میزنه....باد میوزه...بارون میباره... طناب زندگیمون نازک و نازکتر میشه... من به بغل دستیم نگاه میکنم و میگم: نگاه کن طناب همسایه نازک تره چیزی به رفتنش نمونده... و یکدفعه من رها میشم و میرم، غافل از اینکه سن طناب ها مهم نیست، زمان کوک شده برای آویزون موندن مهمه..... دستم به هیچ کجای آسمان بند نیست.... خاک سنگین تر است یا ابر؟ تو سنگین تری.... خسته ام از ندیدن او که از دیدنش محرومم.... قلب من!!!!! تاول زده است.... تو در جنگ احساس، شیمیایی اش کردی.... طالع نحس یعنی چه؟ یک عالمه خاطره داری.... وقت رو به اتمام است.... هیچ کدامشان شیرین نیست.... من زمین خورده نیستم که دستم را بگیری. به راهنما نیاز دارم....تو راه را نشانم بده خودم بلند میشوم....
Design By : RoozGozar.com |