شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
دارم به پوست درخت می اندیشم.... به خطوط مرده ی چوب.... به حیات زنده ی جوانه.... دور تا دورش میگردم و ناگاه!!! چیزی حیرتم را بر می انگیزد.... یادگاری آرش از گیلان...14/6/86 دست نوشته هایم را باران خیس میکند... و من دست نمیبرم که بردارمشان.... بگذار نامه هایی که هرگز به معشوق نمیرسند خیس شوند،چروک شوند و رنگ واژه هایش مثل صورتم بپرند.... وقتی که تابع فرمان میشوی و دلگرم توکل، آسمان بگوید بکش،میکشی.... و ناگاه رضایتش را در قربانی گوسفندی میبینی.... سر میبری و چه شیرین میخندی.... اگرچه دیر شد اما عید قربان مبارک..... وقتی که محبت بازیچه ی پول میشود و زنانگی زیر سوال میرود. وقتی که خورشید طلوع نکرده رو به غروب مینهد...به گمان وقت رو به طلوع میشود... مردانگی ها رو به زوال میرود.صد و سیزده یار خیال میشود. و ما....ای وای بر ما....غافل از آنیم که انتظار رو به نزول میرود.... همه دست به دعاییم که ظهور میشود.... ظهور میشود.... تنهایی اش تنها با تو پر می شود.... پروانه بی شمع به خود می پیچد و مرگ بدون شعله را ننگ میبیند.وقت وصال نیست، روحش را که در آیینه میبیند خودش را میبیند.... با موسیقی باشکوه حرفهایت عاشق شدم.... نادانی کودک خام را گاهی تنبیه نیاز است....و من.... با رفتنت عجیب سیلی خوردم.... خواب میدیدم،خواب.... انسان را..... طلبکاری که چرا مانده ام؟ می میرم و دینم را به تو ادا میکنم.... جای گلها در گلدان پشت پنجره، پشت شیشه ای بدون لمس حقیقی خورشید نیست.... روحشان در عذاب است اگرچه نفس میکشند.... دستشان را بگیر و در باغ بهار، آسمانیشان کن.... صدای باد می آید....جنگل سکوت میکند.... و در ورای های و هوی باد،چیزی نهفته است... شبیه ترس.... وقت وقت خودخواهی آدمهاست... آنچه بهم میزند آرامش جنگل را،جای پای ماست... جای دستهای ماست....صدای مرگ آلود تبرهاست...
Design By : RoozGozar.com |