شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
در تو تمام زندگانی ام معنا میشود. هر لحظه در هیاهوی خیال تو... و تو هر روز گلهای سرخ قلبت را خالصانه به من هدیه میکنی... من به تو قلبم را هدیه میکنم تا هزاران سال تنها برای تو بتپد... تو از تمام شاعرانه ها شاعرانه تری...
تویی که همیشه نقشی از باران داری...
اگر روزی،جایی،زمانی خلق نمیشدی شاید
من نه دوست میداشتم،نه دوست داشته میشدم...
روز خلق وجودت مبارک عزیزم... ترکم نکن!!! باشد جایی،زمانی،بتوانم برای تو کاری کنم... شاید زخم برداری،شاید تب کنی،مریض شوی. من باید باشم که زخمهایت را ببندم،دلداری ات بدهم و تو را در قلبم از آفتها حفظ کنم. مرا ترک نکن!!! شاید روزی،جایی،بعد از یک عالمه تنهایی دلت هوای کسی کند که بی دریغ به هوای تو نفس می کشد... باران که میبارد به دنیا رنگ طراوت می زند.چرا این طراوت را سهم چترها کنیم؟؟؟ اگر بخواهم با تو بمانم رویاهایم را چه کنم؟ عشق را چگونه باید احساس کنم؟ مرا در این نا آشنا راه به چه میخوانی؟ لحظه ای رهایم کن...صبر کن... بگذار تورا در عشق ببینم... تورا دوست دارم. بسان شکوفه های روییده بر درخت خشک حیاط خانه یمان بهاران. مثل نوک کوبیدن یک جوجه گنجشک بر تخم سفید مدورش برای رهایی... تو هر روز تازه تر از دیروزی.تو برای من تولد دوباره ای...هر روز... و تا همیشه های دور... مثل یک نطفه در رحم احساسم پرورشت دادم. از رگهایم خون به تن نحیفت رساندم... بارورت کردم از عشق... بزرگ شدی،آنقدر بزرگ که دنیا زیر پای تو بود... نافت را که بریدند مرا نمی شناختی... همیشه مرا پشت غبار میبینی...همیشه حایلی هست،فاصله ای... تو همیشه مرا دور دیده ای با اینکه من در کنار تو ایستاده ام... از من که بگذریم به تو میرسیم... گیرم که من رها شدم تورا چه میشود؟
دلم برای همین صبور بودنت میسوزد... داغ لحظه های پرپر شده را به سینه دارم... اما بهاری دوباره در راه است که هرگز نمیرسد...
Design By : RoozGozar.com |