شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
مادرم!!! یادت هست آن روز که پرسیدی چرا غمگینی؟ گفتم هیچ و لبخند زدم... چگونه میتوانستم پنهان کنم آن آتش نهفته در قلبم را؟ آن هم از تو... تو خوب میدانستی و خوب میدانی که این آتش هنوز هم روشن است... آن شبی فهمیدم که تکیه بر دیوار زده ، آرام با من میگریستی... کاش انسانهای بی مصرف هم بازیافت میشدند... عمریست به دست خود دروگر جوانه هاییم... دنیا را علف هرز برداشت... هنوزهم با چشم تعصب داس خود را تیز میکنیم... هرچه در عمق دریا فرو روم فشار بر من بیشتر است... هرچه بیشتر به تو می اندیشم به مرگ نزدیکتر میشوم. ترس تو از رفتن من نبود.... تنها ماندن هم می تواند دلیل ترس باشد. قبول ندارم که چشمها حرف دل را می زنند این روزها چشمها بازیگری را خوب می دانند... فضای نبودنت و تصویر تو در خلأ... من معلقم در تو... تورا من عاشقت کردم...یادت نیست اما من تمام روزها را مو به مو در خاطرم دارم... من از احساس میگفتم ، تو از آرامشت با من بیا تا گویمت بی تو چه شبهایی که بیدارم... پاره ی تنم کجاست؟ چرا نمیمیره دلم؟... خدا بگو..خدا بگو...باید به کی تکیه کنم؟ واسه ی پیدا کردنش کجا نرفتم که برم... خدا بگو...خدا بگو... باید اعتراف کنم به صدای تو وابسته شدم... چیزی اگر جایت را گرفت قبول...من از تو دست میکشم... اما چه چیز جای تو تواند گرفت؟
Design By : RoozGozar.com |