شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
هنوز هم ساعت دیواری تکیه می کند به غبار خانه... بازهم می چرخاند عقربه ها را... خسته از تکرار... و به میخ روی دیوار خودش را دار می زند... در پناه دورنگی اش یک رنگی می کرد... می ساخت که می پوشاند دروغ عیان بی رحمی اش را و شاید در پشت کمین گاهش رنگ های دیگری هم بود... جز دروغ هایی که گفت چه چیز دیگری در پناه گاهش داشت که من هنوز هم با یک چرا نیاسوده ام... می پژمرد مرا...کاش...کاش...کاش هایی که هرگزاند...همیشه زیستن در اندوهی که به دامانت چنگ زده و توتنها با امیدی می مانی که شاید همان نقطه ی به ظاهر نورانی در عبور هستی ات ، همیشه محال زندگی ات باشد... ولی بازهم تو را به امید پایان هایی کور و نا پیدا درگیر آواز خواندن و سوت زدن می بینند و تو باز هم صبوری ات را که در کناره هرگزها آرمیده نوازش می کنی... انگور ها را چیدم... آنها که کمی بالاترند را چه کنم؟... -کمی قد بکش،آنها را نیز خواهی چید... پری ها را دیده ام در خواب و دیوها را لمس کرده ام در بیداری ها و تو را بارها و بارها خواب دیده ام... سردرگمم ، گیج ، مبهوت ، پریشان...از برای چه در این دلشوره ی مخوف جان می دهم؟ چه کس مرا به این اضطراب می خواند؟ نه! هیچ کس...خویش تمام اضطرابهایم را دلیلی صادقم که چرا پیش از این دورنگی نکرده بودم؟؟؟؟؟؟ از کنار دریای بی تکرار رد می شدم...باد گیسوانم را به وجد آورده بود...ماهیهای آرام و لطیف دریا نشین به قدم های سست و بی مقصد من می نگریستند و می دانستند که چشمهای من خیس می ماند به اندوهی که از درونم می تراود.تنها ماهیها دانستند و به عمق آبها فرو رفتند...ابرها همچون حصاری سخت دور آسمان تنهایی ام پیچیدند و رعد می درید تن ابرها را ، و ابرها به ناچار و به عادتی سخت می گریستند...تنها ابرها دانستند و گریستند...و من با موهایی ژولیده در باد و تنی نحیف در لباسی بلند که در تن بی جانم غوطه می خورد پاهای خسته ام را به مقصدی نامعلوم می کشاندم...و هنوز ماهیها...ابرها... کمی این طرف تر از تو می ایستم و تمام تورا روز و شب می نگرم که مبادا لطیف احساست از کناره ی دنیا زخم بردارد...
کمین گاهی از عشق ها و احساس ها
کسی چه می دانست...
کسی چه می داند...
احساسم را فریب داده بود ؟
Design By : RoozGozar.com |