شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
سلام به همه. این شعر رو از طرف کسی که اسمش آسمونه برای کسی که اسمش ماهه توی وبلاگم گذاشتم. ... چرا باورت نشد که من عاشقت شدم؟ گله کم نمی کنم! آخه نیست دست خودم... چرا باورت نشد تو نگاه آخرم یه صدا بود که می گفت تو بری در به درم... چرا حرف دلتو به زبون نمیاری؟ تو چشام نگاه کن و بگو دوسم نداری... باید فراموشت کنم بگو تا شاید بتونم باور کنم رفتنتو نامه هاتو بسوزونم چرا باورت نشد........ سلام سلام. بچه ها عید همتون مبارک و نماز و روزه هاتون قبول. قنداقم را بیاورید...می خواهم بو کنم زمان کودکی ام را ، زمانی که تنها دلیل اشکهایم معصومانه نیازی بود ، نیازی که لحظه ای بیارامم در آغوشی که مرا بی هیچ مضایقه در خویش پنهان می کرد تا بنوشم از شیر ی وجود مادرم ، مادری که تمامم را در دو دست جای می داد ، با آوازی لطیف آرامم میکرد ...آوازی از جنس لالایی همان لالایی که تنها من می شناختمش. من به همان یک گذر راضی بودم حتی اگر هوا گرم بود و حتی اگر سرد. افسوس! قد کشیده ام در میان نیازها. قنداق کودکی ام را بیاورید ، می خواهم دوباره باز گردم به زمانی که تنها نیاز من اندکی شیر و کمی آغوش بود... انگشتانم توانی ندارند...آنقدر قلم به دست گرفتم و از تو نوشتم که هنوز حرفهایم تمام نشده از نوشتن سیر شده ام و برای نوشتن بهانه ای ندارم... نمی خواهی شوقی دوباره به انگشتانم بدهی و کمی بهانه هدیه ام کنی؟...نمی خواهی با اشتیاقی دوباره به من بازگردی؟...نمی خواهی به من امید ببخشی حتی با یک لبخند،یک نگاه...تنها دلگرمی ام نوشتن برای توست...خودت را هدیه ام نمیکنی ، لا اقل نگاهم کن تا برایت بنویسم...
Design By : RoozGozar.com |