شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
با دقت دورش را جارو میزد تخت خواب داشت اما از آجرهای روی هم چیده شده هوا سرد بود و پیرمرد سیاه بود.... رنگ شب.... او به هیچ چیز... تنها به جایی برای خوابیدن فکر میکرد..... خود را به در نزن که بگویم نرفته ای.... نه من نه خاطرات تو دلگیر میشویم.... من با دلم خوشم تو اگر میروی برو... ما با صدای رفتن تو پیر می شویم.... دوستت دارم... او می گفت... و من قبل از کوچ پرستو ها دشتی پر از شقایق را در خواب میدیدم.... کمان ابروی شب نشینت را روزی به من قرض بده.... می خواهم در تاریکی مطلق، خواب هدفهای دور ببینم که به سر انگشت تیری متلاشی رسیدن می شود.... من.... و گنجشکها روی سیمهای شانه ات آواز سر داده ایم.... راستی!!!! مگر نه اینکه یک سیم.... یک گنجشک.... یک هوا.... به حقیقت یک شانه و چند سر رسیده ام.... من به اعتبار تو از کوه ها گذشتم.... زمستان های سخت را در حرارت حضور تو ذوب کردم.... بی ترسی از انجماد.... من از شاخه های قلب تو تابستان را میوه چیدم.... شیرین....شیرین.... و تو فرهاد تیشه به دست.... فرق ریشه و کوه را ندانستی..... من به اعتبار ساقه ی تو ریشه دوانیدم..... دلم گرفته.... بیچاره آلوچه ی ترش که روی شاخه می پوسد یا می افتد اما.... ذهن کودکی که دهانش آب افتاده آن را از شاخه نمی چیند.... چشم های قلبم را بسته ای.... هرجا صدایت را می شنوم که اسم کوچکم را صدا میزنی.... چه بازی مسخره ای... وقتی دستهایم هیچ (تو)یی را لمس نخواهد کرد..... مادر شده ام.... او که رفت من ماندم و کودکی یتیم.... پاشویه میکنم احساس تب زده ام را.... دلم جنگ می خواهد و یک اسلحه نه اینکه با دشمن بجنگم!!!!! نه.... دلم می خواهد یک فشنگ خالی کنم توی مخ خودم......
Design By : RoozGozar.com |