شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
از زخمهای تنت خون پاک روان بود،از آب مشکت زلال تر.... و تو به چه می اندیشیدی؟ به لبان خشک طفلان کربلا یا به زخمهای تنت؟... اما تو که از زخم هراس نداری... وقتی ذهنت درگیر چیزی بزرگ باشد، زخمها نوازش شمشیر است. کاش بودم و با خشم دشمنانت را نشانه می رفتم. آنقدر می جنگیدم و با چشمهای بسته و فریاد،شمشیر میزدم تا پاهایم از توان بایستند و چشمهایم نبینند.... و بر زمین افتادی... کاش بودم تا دستهایت را بگیرم.... آه....اما تو که دست نداشتی.....
نوشته شده در یکشنبه 90/9/20ساعت
1:19 عصر توسط دریا نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |