شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
امشب دوست داشتم یه چیزی بنویسم اما نمیدونم چی باید بگم...انقد حرف برای گفتن هست که مجال انتخاب نیست... شاید گاهی سکوت بهترین حرف برای گفتن باشه... امروز نمی خواهم از خودم بنویسم...فقط از تو... کجایی؟چه میکنی؟حالت چطور است؟ هنوز هم قلب مهربانت مثل همیشه به یاد من می تپد؟ بیا باهم از بی هم بودن حرف بزنیم... اما تو کجایی؟از چه کسی میشود حال تورا پرسید؟ از روزهایت که گذشت و غصه هایی که سپری شد... باید برایت بگویم از خودم...آنقدر حرف دارم... اما قرار بود از تو بگویم... آخر از تو خبری ندارم!!! بگذریم...از خودم بگویم که چقدر دلم برایت...بقیه اش را میدانی... این همه غریب و تنها مانده ام نمی خواهم گلایه کنم... بگذار جور دیگر بیاندیشم شاید تعبیر غریب بودنم سعادت است... همان بهتر غریب باشم و با غریبگان رفیق نباشم... دستهایم خالیست...خالی خالی... من از خودم چیزی ندارم من فقط قلبم را دارم. از تمام چیزهایی که دارم تنها قلبم را دوست دارم. آن روز یادم هست که کسی روحش را در قلب من به یادگار گذاشت... میخواهم تنها با قلبم به سویش سفر کنم و به او بگویم که این همه سال چه امانت دار شایسته ای بوده ام... تا کی میخواهی بنشینی و همین طور نگاهم کنی؟ تا وقتی سپیده بزند... و من از نگاه تو شرم داشتم،مضطرب بودم،میگریختم... بعدها فهمیدم دلیل اضطراب آن شبم را!!! در چشم های تو چیزی بجز ترحم نبود... خبر بده از خودت بی وفا دلم تنگ شده... میگفتند دنیا بزرگ است.شایعه بود. من اینجا و تو اینجا و هردو دور از هم،بی خبر از هم.... آه قلبم...
وقتی در چشمهای میشی ات
لرزش شعله های شمع آهسته آهسته قرارم را میگیرد
اینکه زیبایی چیست را...تازه میفهمم...
من در چشهمای تو حبس شدم...
رهایی ام بازهم به دست چشمان توست... امروز که به یاد زمستون و پاییز افتادم دلم تنگ شد. آخه من از زمستون خاطره های قشنگی دارم. میدونی...کاش بازم بچه میشدیم کاش بازم فقط دغدغه مون برد باخت لی لی ها و هفت سنگها بود...دعوا با هم بازی ها و جر زدن ها و زمین خودنها... کاش مث خاله بازی بچگی ها بازم سفره هامون به روی هرکی که از راه میرسید باز بود حتی اگه غذای مهمونمون یه تیکه نون بود. راستی رفیق یادت میاد بچگی ها بهونه میگرفتیم که چرا بزرگ نمیشیم؟کاشکی همون لحظه ها بر میگشت و میگفتیم،مامان!بابا!چی میشد بزرگ نشیم؟ هییییییی.... کاش همون زمستونا بر میگشت... دستکشهای خیس از برف و دستهای یخ کرده... خنده های از ته دل... وای که چقدر دلم واسه خنده های بچگی تنگه... چی میشد هیچ وقت بزرگ نمی شدیم؟ لال بودم حتی دستهایم به سمتت دراز شد که... نرو.... زبانم لال بود انگار...
Design By : RoozGozar.com |