می افتم روزی از بام نفسهایم...فکرهایم جان می سپرند در دره های تردید...می دانم در انتهای کور یک روز،شب از پنجره ها سر ازیر می شود و راهروهای تودرتوی رسیدن راهی را پیشکش پاهای سردرگمم نمیکنند...راهی نیست...ایستگاهی نیست...می دانم و هنوز بیهوده،قطار قطار بر ریل های موازی دفترم شعر ردیف می کنم...
نوشته شده در جمعه 88/5/2ساعت
6:53 عصر توسط دریا نظرات ( ) | |
بیا از شب طناب دار رو برداریم...تقاص نور رو از مهتاب نباید خواست.قصاص عشق کی مردونگی بوده؟گل بارون رو از مرداب نباید خواست...بیا دستام رو باور کن هنوز خیسه...بذار این فاصله پشت نگات گم شه...مگه چندتا بهار از خونمون رد شده؟نذار خوشبختیهامون سهم مردم شه...
نوشته شده در جمعه 88/5/2ساعت
6:42 عصر توسط دریا نظرات ( ) | |