شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
وقتی خستگی دنیا جسم بیمارمو پر کرد قطره اشکی باز دوباره جنگل گونه ام رو تر کرد هستی از دلم جدا شد بی امید تازگی ها این غبار روی تن بود که کلاغها رو خبر کرد بسه از دنیا بریدم ، آخه نا محرم رازه روز مرگ خنده هام بود ، روزیکه شادی سفر کرد رویش خیال من مرد ، دنیا آرزوم رو دزدید تا شدم مثل یه ساقه ، همه دستها رو تبر کرد و فلسفه هایی که تو ساختی... و دروغ هایی که تو بافتی... و زمستانی که سرد است هنوز.... تباه شد روشن شب من با ماه... نفرین ستاره آخر دامانم را گرفت... چشم که فرو می بندم همه چیز تاریک می شود... هنوز هم سیاهی را دوست دارم به وسعت تمام تنهایی هایی که در خواب بودم... آیا رواست که بسوزانی ام؟آتش ام بزنی به درد هجرت؟آتش هجرتت چیست که این همه سوزنده می کشد به حریق اندامم را و می کشد به بلا روحم را؟ من نیستانم...به شرار آتش دوری ات گر می گیرم و می سوزانم تا انتهای نیستان را... برس به داد نی ها و نیستان... از این بزرگ خانه ی بد آستان که ننگ را تیغ می کشد بر رگ هستی ام ، فضای ذهنم را متراکم از درد می کند و جانم را می سوزاند از پرتو خورشیدی که بیش از اینها به جمجمه ام نزدیک شده بیزارم...خانه ای که در هر طلوعش خورشیدی تنها و مایوس از پس کوه ها سر بر می آورد و گیاهی نمی یابد به لطافت نیلوفرها و زمین خانه را پر از حرارت می کند چراکه تنها خاربوته های سخت را می بیند که سرسخت و مغرور ایستاده اند. نه از باد می هراسند و نه از آتش.و اما میسوزاند آرزوهایم را... آرزوهای معصومم چون گلهای رنگارنگ و برگهای سبز که هنوز برای تاب آوردن و ایستادن در مسیر بادهای وحشی روزگار آماده نیستند و هنوزجز چشیدن طعم آب و خاک چیزی از تن آشنای خاربوته ها با آتش نمی دانند... ای کاش این خاربوته های شوم که جوهر می گیرند از آرزوهای شوم جای گلهای سبز و لطیف آرزوهایم را بگیرند که جز نور و اندکی آب برای پروردن خویش آرزویی ندارند. آنها پاک و معصوم اند...باید آنها را از ریشه برکنم و باز در جایی بکارم که برای رنگ گلم جایی داشته باشد حتی اندک.باید از این خانه دورش کنم گیاه آرزوهایم را. خاربوته ها بیشتر تاب می آورند سوختن تن هاشان را... سلام. بچه ها من این متن رو بعد از اینکه حرفهای یک خانوم رو شنیدم گفتم.این متن حتی یک گوشه ی کوچیک از حرفاش رو بیان نمی کنه که چقدر یک آدم باید توی زندگی صبور باشه.هرچند همیشه یاد گرفتم که یک طرفه در مورد آدمها قضاوت نکنم اما نمی دونم چرا این دفعه هر کاری می کنم نمیشه.دوست دارم همه ی حق زندگی این زن بهش برگردونده بشه،زنی که همه ی جوونیش رو پای مردی گذاشت که هیچ وقت احساسش رو درک نکرد و همیشه به اون مثل یک عروسک نگاه می کرد که باید همیشه توی دستاش باشه و عقده های کودکیش رو سر این زن خالی کنه.یا شاید هم حالا دیگه از اون یه فردی ساخته که توی هیچ کجای قلب آدمها جایی نداره...سیاهی قلب این مرد حتی بعد از طلاقشون هم تمومی نداره.نرگس عزیزم میدونم که این متن رو می خونی بدون همیشه دوست خوب تو می مونم. "تقاص یک جنون" باد می وزید و او رفتن گرفت...به ناکجایی که نمی دانست اما پاهایش خوب می دانستند. باد می وزید و در آن اندوهگین فضای پر ز خاطرات شوم دسته ی گیسوانش را به دست باد سپرده بود با اشک هایی بی دلیل،اشکهایی که با عادتی جاری راه می پیمودند. می رفت هنوز به مقصدی ناپیدا که در نهایتش لرزش دست زنانه ای پیدا بود. پاهایش روانه بود و قلبش نه...می رسید اندک اندک و این آشنا دیار از دور به خاطرش آمد.آشنا دیاری که سالها غریبه می زیست درون مزرعه هایی که تمام گندم هایش اورا با دستانی پینه بسته که جای خوش می کردند در قوس داس می شناختند. تمام گاوهایش اورا با چشمانی خیره به اندوه بعداز دوشیدن شیرها می دیدند و گنجشکهای باغ خوش خیالی می دانستند اورا بی پناه که حتی در کنار یک مرد هم احساس امنیت نکرد اما بازهم نشست... باز هم نشست و در باور کثیف یک مرد خانه کرد و لانه گزید در میان سیاه دیوار های خانه چراکه جز همین اندوه خانه جایی دیوارهایش آشنا با قصه هایش نبود... باز هم ماند... باز هم نشست در کنار یک مرد.مردی که مرد بود اما نبود در تمام روزگار این زن. مردی که به خاطر گندم هایش ظرافت یک زن را به باد کتک می گرفت... می تراوی در اندیشه ام،احساسم و می بخشی آرامش را به ساحل خروشان قلبم و من بیش از پیش به تو می پیوندم ، چراکه آرامش به من هدیه می کنی...
Design By : RoozGozar.com |