شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
دیوانه ام کرده ای مرد!!!! این قلب که دیگر به درد تپیدن نمی خورد..... بیا و آخرین تپش را بگیر و خلاصم کن..... دارم عاشقانه زیر حجم دلتنگی ات فنا می شوم.... آخر کجای قلبم بگذارمت که نا آرامی نکنی؟ تا درد نکشم؟ آرام بگیر.... انقدر چشمهایم را به بازی عاشقانه ات راه نده.... در زمین خوردن های پلک زدنت زخمی اش نکن..... مرد....مرد من!!!! انقدر عاشقانه نباش.... عادی نگاهم کن که من.... تاب سنگینی نگاه نجیبت را نمی آورم.... مرد....مرد....مرد.... انقدر عاشقانه نباش....
نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت
11:30 صبح توسط دریا نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |