شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
امروز که به یاد زمستون و پاییز افتادم دلم تنگ شد. آخه من از زمستون خاطره های قشنگی دارم. میدونی...کاش بازم بچه میشدیم کاش بازم فقط دغدغه مون برد باخت لی لی ها و هفت سنگها بود...دعوا با هم بازی ها و جر زدن ها و زمین خودنها... کاش مث خاله بازی بچگی ها بازم سفره هامون به روی هرکی که از راه میرسید باز بود حتی اگه غذای مهمونمون یه تیکه نون بود. راستی رفیق یادت میاد بچگی ها بهونه میگرفتیم که چرا بزرگ نمیشیم؟کاشکی همون لحظه ها بر میگشت و میگفتیم،مامان!بابا!چی میشد بزرگ نشیم؟ هییییییی.... کاش همون زمستونا بر میگشت... دستکشهای خیس از برف و دستهای یخ کرده... خنده های از ته دل... وای که چقدر دلم واسه خنده های بچگی تنگه... چی میشد هیچ وقت بزرگ نمی شدیم؟
Design By : RoozGozar.com |