شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
آن روز یادت هست که یارای رفتنم نبود و فریاد میزدی برو...بروووو....؟؟؟؟؟
گفتم بگذار هوا تاریک تر شود تا مردم کوچه چشمهایم را نبینند.
بگذار لا اقل پنجره را ببندم و پرده را بکشم تا مردم کوچه صدایمان را نشنوند.
اما برای تو مهم نبود.
من رفتم و روز و شب حرفهایت را مرور کردم ، در خانه ای که پنجره هایش
بسته بود و پرده هایش کشیده...
هیچ یک از مردم کوچه نه چشمهایم را دید و نه فریادهایم را شنید...
نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت
5:57 عصر توسط دریا نظرات ( بدون ) | |
آخرین مطالب
Design By : RoozGozar.com |