شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
از کنار دریای بی تکرار رد می شدم...باد گیسوانم را به وجد آورده بود...ماهیهای آرام و لطیف دریا نشین به قدم های سست و بی مقصد من می نگریستند و می دانستند که چشمهای من خیس می ماند به اندوهی که از درونم می تراود.تنها ماهیها دانستند و به عمق آبها فرو رفتند...ابرها همچون حصاری سخت دور آسمان تنهایی ام پیچیدند و رعد می درید تن ابرها را ، و ابرها به ناچار و به عادتی سخت می گریستند...تنها ابرها دانستند و گریستند...و من با موهایی ژولیده در باد و تنی نحیف در لباسی بلند که در تن بی جانم غوطه می خورد پاهای خسته ام را به مقصدی نامعلوم می کشاندم...و هنوز ماهیها...ابرها...
نوشته شده در شنبه 88/5/10ساعت
4:6 عصر توسط دریا نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |