شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
پاییز بود و خورشید به مشرق نزدیک میشد... غروب دلگیر من از همان طلوع آغاز شد... نه...باران نمیبارید اما من!!!دختر بارانها برای اولین بار گریه سر داد که مرا باز گردانید... اما دیر شده بود.به خواست من نبود آمدنم اجبار شد.... نوزده سال است که پرسه میزنم... هنوزهم خاطرات آن اولین گریه رادر قلب دارم. نمی خواهم برایم دل بسوزانی این اشکهاست که صبورم میکند. به تو اعتماد دارم اما تردید هم هست... از این بی اعتقادی خسته ام... خدایا همین نوزده سال برای امتحانم کافیست.میترسم.خدایا. میترسم مبادا روحم را به چیزی ببازم که شایسته ام نیست... من دختر بارانم خدایا بگذار برویانم...من از سیلاب ویرانگر شدن میترسم...
نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت
10:17 عصر توسط دریا نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |